پیشنهادهای آسمانم
آدمهای خوب و بد در هر شغل و زمینه ای پیدا میشن. زمین به دور خورشید میچرخه و فصلهای مختلفی رو به وجود میاره و زندگی هم بالا و پایین داره. این نظمها به پیش میرن، آدمها میمیرن و به دنیا میان اما این وسط اگر یکی اشتباه کنه چی؟ یک نفر چرخه رو بهم میزنه و باعث آسیب بشه.
امروز که توی مترو بودم، مردی با موهای ژولیده و جو گندمی دیدم. این مرد من رو یاد گینتاما انداخت (هنوز دارم میبینم). خیلی چهره جالبی برام داشت و سعی میکردم جزئیات بیشتری از این فرد به دست بیارم. یک کوله پشتی و دوتا پلاستیک گوجه و طالبی دستش بود.
شاید باورتون نشه، اما بالاخره تونستم انیمه گینتاما رو شروع کنم. سالها بود که از دیدن این انیمه امتناع میکردم، چرا که احساس به هم ریختگی و بی محتوایی نسبت به صحنههای مختلفی که ازش دیدم داشتم. در ضمن کاراکترهای مسخرهای هم داشت و در مجموع حدود ۴ سال بود که
چقدر دوست دارم حتی که شده یک خط هم اینجا بنویسم. سال نو رسید و حس نو نرسید. چقدر وبلاگنویسی حس زیبایی داره چرا که هر روز در رویای نوشتن پستی و گپ و گفتی با دوستان هستم. هر روز میخواهم با تمام دل بنویسم و افکار و ایدههام رو به اشتراک بذارم.
این روزها با این که هوا گرمتر شده، اما هنوز احساس سرما میکنم. مخصوصا روی انگشت پاهام احساس سوزش خاصی دارم. این احساس منو میبره به تابستان، زمانی که انقدر هوا گرمه، که دلم میخواد هیچ لباسی به تن نداشته باشم و از شدت عرق به یک جای خنک پناه ببرم.
امروز باید بگم که حسابی حالم گرفته شد. میخواستم اسکریپتی برای بک آپ گرفتن از چندتا فولدر بنویسم که زمان اجرا چندتا از مهمترین فولدرهام رو حذف کردم. وقتی توی محیط شل چیزی رو حذف میکنین، به صورت عادی میشه گفت که باهاشون باید خداحافظی کنین
امروز صبح که بیدار شدم، پشت پردهی پنجرهام صحنهی جالبی رو دیدم. ماشینهایی که یخ بسته بودن و برف روی اونها نشسته بود. زمین تقریبا سفید شده بود دریغ از این که من توی این فکر بودم که هوا همیشه یه شکله و همینطور خشک و یه شکله. بعضی مواقع چقد مغرور میشم،
این روزها زندگیم شده صبح ساعت ۴ بیدار شو، صبحانه بخور و زود باش به اتوبوس برس و برو سر کار. کار کن و ساعت ۴ برس خونه و یه چیزی بخور و یه کم به کارها برس و زودی بخواب که ساعت ۴ صبح فردا بیدار بشی. زندگی از رنگ و حس و حالش میافته. وقتی صبح سوار اتوبوس میشم، سوار مترو میشم،
وقتی برنامهای میریزم و از برنامههام هم جلو میوفتم حس خوبی بهم دست میده. اصلا برنامهریزی حس خوبی بهم میده. وقتی یه روز برنامهریزی نکنم این حس بهم دست میده که الانه وقتم تموم شده. درکی از این که چقدر زمان برای انجام کارهام دارم و این اطمینان که آیا به کارام میرسم یا نه رو یک
میدونم هر چیزی یه دلیلی داره اما هیچ وقت بهش فکر نمیکردم. تا حالا به این نقطه رسیدین ؟ نقطهای که اصلا فکرش رو نمیکردین اما شد. این مدت به شدت درگیر بودم، چه از نظر فکری و چه از نظر زمانی. زندگی مجردی مفهوم همکاری و تقسیم وظایف در خانواده رو برام روشنتر کرد.
سوار مترو بودم که یک دفعه با خودم گفتم، «برم ببینم اصلا شرکت بیان کجاست». از قبل صفحهی شرکت گروه راهبرد بیان رو توی سایت رسمیو بررسی کرده بودم و حس و حال پیاده روی و ماجراجویی من هم فعال شد. به هر حال این شد که رفتم تا شرکتی که سالهاست
هر جور که دارم حساب میکنم از رابط کاربری بیان لذت نمیبرم. این حس رو بیشتر از همه در صفحهی کوچیک موبایل تجربه میکنم و اصلا لذت خوندن رو از آدم میگیره. یاد سیر این روزهای دنیا به سمت بدتر شدن میوفتم که به جای این که بیایم و