برک ۴ اسفند - بوستان خلیج فارس

این روزها با این که هوا گرم‌تر شده، اما هنوز احساس سرما می‌کنم. مخصوصا روی انگشت پاهام احساس سوزش خاصی دارم. این احساس منو می‌بره به تابستان، زمانی که انقدر هوا گرمه، که دلم می‌خواد هیچ لباسی به تن نداشته باشم و از شدت عرق به یک جای خنک پناه ببرم. احساس سوزش آفتاب تابستان که مستقیم به پوستم می‌تابه. حال این سوزش کجا و آن سوزش سرما زمستان کجا. زمستان رو ترجیح میدم، چرا که با پوشیدن یک جوراب یا استفاده از یک پتو این سوزش برطرف میشه اما هزینه‌ی برطرف کردن سوزش تابستان بیش از این‌هاست.

آخرای سال هست و خیلی وقت میشه عکس‌هایی که گرفتم رو منتشر نکردم. حرف از تابستان شد، بذارین در مورد سفر کوتاهم به بوستان خلیج فارس تهران بگم و گلچین عکس‌هاش رو براتون منتشر کنم.

به سوی بوستان

حدودا اواخر مرداد بود که به صورت خود جوش تصمیم گرفتم سفری چند ساعته به بوستان خلیج فارس در منطقه مشیریه تهران بکنم. هوا حسابی گرم بود و من این تصمیم رو در عرض چند دقیقه در یکی از ایستگاه‌های مترو گرفتم. خلاصه این که نزدیک‌ترین ایستگاه مترو به بوستان، ایستگاه دولت آباد بود.

هوا بسیار گرم بود اما اگر راستش رو بخواین به اندازه شمال گرم نبود. اگر زیر یک سایه‌ای می‌رفتم امکان خنک شدن وجود داشت اما هوای شرجی مازندران حتی در خانه هم امان شما را خواهد برید.

با این دیدگاه که با منطقه‌ای سرسبز با درختان زیبا روبه‌رو می‌شوم شروع به حرکت کردم اما هر چه که از ایستگاه دورتر میشدم، منطقه بی آب و علف‌تر میشد تا جایی که جز خاک و کوه‌های خشک چیزی دیده نمیشد. بالاجبار به دنبال خودرویی برای گذر سریع‌تر از منطقه بین ایستگاه مترو و بوستان گشتم اما صبر کنین. عکسی جالب هم از این تجربه در چنته دارم که در ادامه می‌بینین:

کم کم که از این مناطق عبور کردم، بوستان خودنمایی کرد. رنگ‌ها از خاکستری و خاکی و خشک به رنگ‌های آشنای سبز و آبی و گاهی زرد تغییر کردن. رنگ آسمان بر فراز این رنگ‌ها واقعا زیباست.

پیاده‌‌رو های سنگ فرشی که انگار در آغوش چمن‌زارهای بوستان غلغلک داده می‌شدند. آب پاش‌های گردانی که در سرتاسر بوستان همچون مترسک‌ها از چمن‌ها در مقابل آفتاب سوزان تابستان محافظت می‌کردند.

وقتی اینطوری می‌نویسم یاد جان میور میوفتم. کسی که تونست ارتباط خاصی با طبیعت برقرار کنه و به همان زیبایی هم توصیفش کنه. شاید این علاقه من رو روزی تبدیل به چنین انسان‌هایی بکنه.

نمی‌دانم چرا اما سایه‌ درختان حس‌ و حال دیگری نسبت به سایه‌ی ساختمان‌ها داشتند. در طول راه هم هر از چندگاهی توسط آبپاش‌ها به صورت ناگاه پذیرایی می‌شدم. شاید منظورشان این بود که حواست کجاست. همینطور هم بود، آنقدر متحیر از زیبایی‌های این بوستان شدم که در هر نقطه از آن مشغول عکاسی و دقت و تامل بودم.

با آن که در اعماق وجودم، ساختگی بودن این طبیعت مصنوعی را احساس می‌کردم اما متحیر از وجود آن در میان این بیابان بی آب و علف بود. چقدر هزینه و تلاش برای ایجاد آن نیاز بود. چه طراح خوش فکر و ذوقی داشت و چقدر بودن در این مکان در گرمای طاقت فرسای تابستان، زیبا بود.

گالری تصاویر

خب دیگه توصیف کافیه. به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن. پس بذارین عکس‌هایی که از این تجربه چند ساعته تهیه کردم رو ببینین تا شاید توی این روزهای تقریبا تاریک و خاکستری و سرد، یه کم چشمان دلمون پر نور بشه.

شما هم اگر مکان جالبی برای سفر چند ساعته میشناسین، حتما پیشنهاد بدین، ممکنه مقصد بعدی من، پیشنهاد شما باشه.

انیمه

خب معمولا انتهای برک‌ها یک موسیقی میذاشتم ولی خب هدف قرار دادن یک مدیا متفاوت نسبت به بقیه متن هست تا تنوعی در انتها ایجاد بشه. این تیکه از قسمت ۵۴ انیمه Fullmetal alchemist: Brotherhood رو به صورت اتفاقی پیدا کردم. هم صحنه‌ی مبارزه جالبی داره و هم نکات جالبی توی داستانش، واقعا انیمه قابل ستایشی بود.

 

برچسب‌ها
پیشنهادهای آسمانم

تا حالا۶ تا نظر داشتیم!

محمدرضا ...

فکر کنم اسپویل شدم :"""

۴ اسفند ۱۴۰۰
چه خبر بدی ... ببخشین واقعا ... ☹️
۴ اسفند ۱۴۰۰

ولی خدایی بوستان قشنگیه :))))

عکساتون قشنگ تر 

 

خدایی موافقمممم تحمل سرما راحت تر از گرماس :""""

۵ اسفند ۱۴۰۰
واقعا همینطوره ... خیلی زیباست ... ورای تصوراتم بود ... و چقدر وسیع ...
مرسی ... نظر لطفتونه ...

آره واقعا ... البته یه نظریه دیگه دارم ... در صورت نداشتن ابزار کافی ... امکان زنده موندن توی گرما بیشتر از سرما هست ... 😁
۵ اسفند ۱۴۰۰

شهر پاتایا در تایلند هم قشنگه . پیشنهاد من همینه . به خصوص باغ نانگ نوچ .

۵ اسفند ۱۴۰۰
واقعا زیباست ... ولی خب نمیشه به عنوان مقصد چند ساعته بهش فکر کرد ... 😁
۵ اسفند ۱۴۰۰

سلام......

حالتون خوبه؟

آخرین باری که اینجا کامنت گذاشتم اوایل امسال بود و الان اواخر ساله...... زمان......

از این مطلب واقعا لذت بردم، یه جورایی نوشتن درباره ی یه تجربه اون رو خاص تر میکنه. چون برای اینکه بتونی راجبش بنویسی باید بری مرورش کنی و اون چیز هایی که حس کردی رو به یاد بیاری و اون ها رو دوباره حس می کنی البته این بار آگاه تر حس شون می کنی و برای اینکه بتونی راجبشون بنویسی باید اون حس رو درک کنی. پیچیده ولی خیلی جالب و سرگرم کننده. مثلا من دیروز برای چند دقیقه رفتم تو حیاط پشتی، همه چی خیلی عادی بود ولی یه لحظه با خودم گفتم اگه بخوام راجبش بنویسم چی؟ اون موقع بود که گرما و نور آفتاب رو روی پوستم حس کردم، باد که تازگی ها سردی سوزاننده ش رو رها کرده رو هم حس کردم، صدای خوردن برگ درخت ها بهم رو شنیدم، آسمانی که کاملا صاف و آبی خوش رنگی بود رو هم دیدم ، صدای ماشین های توی خیابون رو شنیدم و بعدش از اینکه دارم زندگی می کنم خیلی متشکر شدم......

 

انیمه فولمتال رو با اینکه میشنوم و میبینم که چقدر شاهکاره ولی بازم یه چیزی داره جلوم رو میگیره که نگاش نکنم و تا این مانع از بین نره من نمی تونم ببینم.....اگه باهاش مقابله کنم و برم ببینم انیمه رو نصفه نیمه رها می کنم........امیدوارم روزی بتونم ببینمش

 

راستی من باید یه معذرت خواهی کنم، من قالبی که شما اون موقع برای وبلاگ تیلور سویفت زدین رو برای این وبلاگم هم استفاده کردم، بدون اجازه ی شما. وافعا متاسفم......الان میدونم دیره ولی بهرحال......

 

روز خوبی داشته باشید

 

 

 

۵ اسفند ۱۴۰۰
سلام سپیده ...
مرسی ... من خوبم ... امیدوارم تو هم خوب باشی ...
عه پس تو همون سپیده هستی ... تازه یادم اومد ... وبلاگ تیلور سویفت ... پس بالاخره یه وبلاگ جدیدی ساختی ... خیلی خوشحالم ...
آره زمان میگذره ... ولی خب همیشه هم شاید اینطور نباشه ... 

دقیقا همینطوره ... اگه بخوای اون لحظه رو توصیف کنی ... یک اتفاق تازه میوفته ... این بار دیگه عادی نیست ... این بار فقط تو نیستی که قراره اینجا باشی ... قراره هر کسی رو که این لحظه رو ندیده رو با این حس شریک کنی ... اینجاست که جزئیات و زیبایی‌ها رو می‌بینی ... شاید این غم‌ها هستن و یا نگرانی‌ها و افکار پریشان که ذهن و دیده ما رو به زیبایی‌های اطرافمون بستن ...
چه قدر زیبا اون لحظه رو توصیف کردی ... آره ... باهات موافقم ... وقتی دوباره به اون لحظه فکر می‌کنی و مرورش می‌کنی ... آگاه‌تر حسشون می‌کنی ... البته اگه عکس نداشتم شاید بیشترشون رو درست به یاد نمیاوردم ... آخه ماه‌ها از اون مدت میگذره ... تصاویر هم واقعا جادویی برای خودشون هستن ...
خوشحالم که از این پست لذت بردی ... منم همینطور ...

امیدوارم اون چیزه حل بشه ... سرگرمی‌های قشنگی منتظر دیده شدن هستن ... امیدوارم وقتش برسه ...

این چه حرفیه ... اجازه که نمی‌خواست ... این قالب کاملا آزاد و رایگان منتشر شده ... خوشحالم که به دردت خورد ...

مرسی ... تو هم روز خوبی داشته باشی ...
۵ اسفند ۱۴۰۰

آره من همونم ^^

از زمان شاکی نیستم ولی خب هیچوقت توی متعجب کردنم شکست نمی خوره.

 

دقیقا، اون موقع است که جزئیات و زیبایی ها رو میشه دید..... شاید اینطور باشه، غم و افکار پریشان مثل یه سد می مونن، سدی که می تونه جلوی همه چی رو بگیره.

 

و همچنین عکس ها، اون ها واقعا بهترین چیز هستن، من هم چندباری به واسطه ی اونا خاطرات رو به یاد آوردم.

 

بازم ممنون :)

۵ اسفند ۱۴۰۰
آره ... یه جاهایی آدم به خودش میاد می‌بینه چقد گذشت ...

همینطوره ... نمیشه دیگه همه چیز رو دید ... مثل یه فیلتر روی چشم میاد ...

من که خیلی ازش خوشم میاد ... 😁

مرسی از تو سپیده ...
۵ اسفند ۱۴۰۰

وای من برای عوض کردن فونت وبم تقریبا همیشه از اینجا استفاده میکردم و تا حالا جاهای دیگه ی وب رو چک نکرده بودم و حتی نمیدونستم وبلاگ بیانِ:")

خیلی مطالب مفیدی دارید خسته نباشیدD:

۱۰ اسفند ۱۴۰۰
چه جالب ... خب منم یه وبلاگنویسم ( در کنار برنامه نویسی )
خیلی خوشحالم که براتون مفید بوده ...سلامت باشین ...
مرسی که نظرتون رو باهام به اشتراک گذاشتین ... 😊🌹🌸🌷
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
چت درباره من تماس جعبه ابزارها آسمانی‌ساز لینک رسان موزیک‌ها 💙 برنامه وبلاگ CKEditor Quill TinyMCE Froala کانال آپارات