پیشنهادهای آسمانم
پنج روزی از زمستان میگذرد که به بهانه دیدار مجدد، از دوستم امیرحسین خواستم تا در کافهای ساحلی همدیگر را ببینیم. حال خوشی نداشتم و شب قبل آنقدر مشغول کار بودم که چشمانم قرمز و بی حال بود. مدتی نشستم و به افق دریا نگاه کردم و غرق در آرامشش شدم که امیرحسین سر رسید.
اگر فردا آخرین روز دنیا باشد، هر ثانیه و هر لحظه برایم حسی هیجان انگیز دارد. انگار میخواهم بال در بیاورم و پرواز کنم. حس آزاردهنده و ناراحت کنندهی گذشته که به خاطر آینده، زندگی را دردناک میکند دیگر برایم بی معنا میشود. انگار نه گذشته مهم بوده و نه آیندهای وجود دارد
تا به حال به این فکر کردین اگر فردا آخرین روز دنیا باشه، تمام ثروت و دل مشغولی و نگرانیهایی که داریم بی معنا میشه؟! اگر فردا آخرین روز دنیا باشه هر چقدر خونه و ماشین و پول میخوای داشته باش، هر چقد آرزو و ناراحتی و درد میخوای داشته باش، هر چقدر فکر میخوای داشته باش،
میخوام از دور بهشون نگاه کنم، از پشت دوربین چشمهایم. از اونجایی که همه چی عادی نشده و هنوز دنیا به رنگ خاکستری نیست. چشمهایم را میبندم و اولین چیزی که از دیدگانم به یاد میآورم، اولین دیدارم با تو بود. تصویری کاملا واضح و عجیب از رنگی شدن دنیای خاکستری اطرافم.
این داستان من در دنیایی موازی هست. دنیایی که همین حالا در ذهن من، تصور شد و شکل گرفت، حالا میخواهم که به آنجا سفر کنم و از آنجا بگویم. چشمانم را میبندم و بعد از مکثی کوتاه، چشمانم را باز میکنم. روی تختی دراز کشیدهام. بوی شکوفههای سیب و گیلاس به مشامم میآید.
مدتی هست که پستی منتشر نمیکنم. اینطور نیست که علاقهای به وبلاگنویسی دیگه ندارم بلکه زندگی «روی روالی» ندارم. در واقع سربازی در خدمت این کشور هستم. قبلا اختیارم دست خودم بود اما وقتی که در خدمت باشین، اختیارتون دیگه دست خودتون نیست و یا دقیقتر بگم، محدوده اختیارات کمتر میشه.
قاب دلخواه خانه من همانا بام خانه ماست. درسته این عکس از سقف خونه ماست و امروز هم روز جهانی عکاسی هست. به همین مناسبت بلاگردون چالش خلاقانهای رو شروع کرده که منو دوباره به یاد یار مهربانم عکاسی انداخت و بهانهی قشنگی شد دوباره نگاهی به قابهای دلخواهم بندازم.
وقتی به آینده نگاه میکنم تصویر مبهمی میبینم، چرا که آینده هنوز اتفاق نیافتده و ما تقریبا هر روز اتفاقات غیر قابل پیشبینیای را تجربه میکنیم. به عنوان مثال چه کسی فکر میکرد یک هواپیما که تقریبا هر روز در حال سفر بود به ناگهان توسط موشکی متلاشی شود
یکی از کارهای مورد علاقهی من زمان شروع وبلاگنویسی، ساخت پاکست بود. اما رفته رفته با این واقعیت آشنا شدم که من به صورت مادرزادی صدای عالی و کاملی ندارم و برای کار کردن روی صدا هم وقت و انگیزهی کافی رو هم ندارم چرا که به برنامهنویسی و بازی و عکاسی و انیمه و ...
من یک برنامهنویسم و بیشتر وقت خودم رو پشت کامپیوتر و با کلیدهای این ماشین میگذرونم و با منطقشون زندگی میکنم اما من همیشه در حال برنامهنوشتن نیستم، من یک انسانم و نیاز به بقیه انسانها برای ابراز محبت و ارتباط دارم. بعدِ کار، تنهایی خستهکننده میشه و اینجا بود که بلاگ امکانات حل این مشکل رو به من پیشنهاد کرد.