پیشنهادهای آسمانم
الان ساعت 5 صبحه ... و من منتظر طلوع خورشید هستم، بعضی وقتا که دارم به این لحظهی زیبا فکر میکنم، میبینم که چقدر لحظات زیبا رو ما از دست میدیم ... شاید همون یک لحظهی زیبا مسیر جدیدی به زندگی ما بده، شاید تغییری ایجاد بشه . همهی ما متولد یک لحظه هستیم. یک لحظه که پدر مادر تصمیم به ازدواج میگیرن،
مدتی بود که دنبال یه بهانه برای نوشتن بودم که یک عدد این بهانه را به من داد که به مناسب روز ۱۴۰۰ ام شروع وبلاگنویسی در این وبلاگ نگاهی به قدیمی ترین صفحهای که از آسمانم در ماشین زمان Archive.org وجود داره بندازم و یادی از روزهای دور کنم ...
من یک برنامهنویسم و بیشتر وقت خودم رو پشت کامپیوتر و با کلیدهای این ماشین میگذرونم و با منطقشون زندگی میکنم اما من همیشه در حال برنامهنوشتن نیستم، من یک انسانم و نیاز به بقیه انسانها برای ابراز محبت و ارتباط دارم. بعدِ کار، تنهایی خستهکننده میشه و اینجا بود که بلاگ امکانات حل این مشکل رو به من پیشنهاد کرد.
آه نمیدونید که حالم بعد تموم شدن طراحی و پیاده سازی قالب بلاگ بعد سه روز کار بیوقفه چقدر خوبه . قالب قبلی از همون اول طراحی برام آزاردهنده بود، چرا که پر از اشتباهات طراحی و مخصوصا برای کاربرای صفحات کوچیک مثل موبایل بود. شاید براتون باورش سخت باشه که
در حال گشت و گذار در سایت پینترست ( Pinterest ) بودم که به یکی از تختههای قدیمی ام بر خوردم ( کلا دو تا دارم :)) ... عکس نوشتهای از وبلاگ قبلیام ... چندین وبلاگ مدتها پیش داشتم که این یکی نمیدونم کدوم یک ا ز اونا بود ... درست یادم نیست چی مینوشتم توی اون بلاگ اما یادم اومد مدتی عکس نوشته منتشر میکردم ...
بزرگترین فایده بهار برای من تازگی و شکفتن هست. مفهومی که با دیدن طبیعت سرد و خاموش زمستان به من لبخند میزنه ... باورتون میشه؟ ... این عکس بالای مطلب متعلق به یک درخت آلبالوی بهمن ماه هست ... اولین شکوفه ... شاید الان دیگه نباشه اما بقیه شکوفهها هم به زودی مثل اون شکفته میشن و درخت رو زیبا و بارور میکنن.
این عکس رو در لحظه طلوع آفتاب تابستان گرفتم ... یکی از ییلاقات مازندران ... وقتی که صبح زود رفتم برای عکاسی یاد یکی از مشکلات این سالهام افتادم ... بالا رفتن وزن و سخت شدن حرکت برام ... یادمه نوجوان که بودم سبک و سریع حرکت میکردم و لذت فوقالعادهای از دویدن بهم دست میداد ... حس آزادی ...
وقتی فردی صدمه جدی میبینه، میبینم که بدنش نابود شد، اما وقتی سرش سالم موند باز همون آدم هست ... این فکر به ذهنم خطور میکنه که ما منهای مغزمون، جزو ابزارای دسته دوم هستیم ... یعنی دست و پا و معده و روده و اینا ... اون داخل هم غذا رو تبدیل به خون میکنن و چیزای دیگه و میفرستن به بقیه جاها ... آره خیلی پیچیده هستیم ...
نمی دونم چرا انقدر حس انتظار دارم این روزا ... انگار منتظر یه چیزی هستم ... یا حس میکنم باید دنبال چیزی بگردم ...
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه که بعضی اسمها از خانواده میشنوین که از دنیا رفتن یا به دنیا اومد
مدتی هست که پست نذاشتم و این جور اتفاقات توی بلاگ من معمولا پیش میاد ( اگه دنبال کننده قدیمی بلاگم باشین، میدونین ) . این بار سفر بودم و از دست هوای گرم تابستون به طبیعت و ییلاقات پناه بردم . این تصویر بالای صفحه هم یکی از مناظر اونجاست
وبلاگنویسی طعم قشنگی برای من داره، مخصوصا خاطرات قشنگی که سالها ازش برام به یاد موند و مجابم کرد که دوباره دست به قلم (کیبورد) بشم. حدود چهار ماه از آخرین مطلبی که توی این بلاگ نوشتم میگذره . بارها سعی کردم که بنویسم اما دستم به قلم نمیرفت
خب ... سوال مهمی هست ...
خیلی وقتا شنیدم که میگن ... و من هم تکرار کردم که : گذشته دیگه گذشت ... دیگه بهش فکر نکن ... آینده بهتری