پیشنهادهای آسمانم
این عکس رو در لحظه طلوع آفتاب تابستان گرفتم ... یکی از ییلاقات مازندران ... وقتی که صبح زود رفتم برای عکاسی یاد یکی از مشکلات این سالهام افتادم ... بالا رفتن وزن و سخت شدن حرکت برام ... یادمه نوجوان که بودم سبک و سریع حرکت میکردم و لذت فوقالعادهای از دویدن بهم دست میداد ... حس آزادی ...
وقتی فردی صدمه جدی میبینه، میبینم که بدنش نابود شد، اما وقتی سرش سالم موند باز همون آدم هست ... این فکر به ذهنم خطور میکنه که ما منهای مغزمون، جزو ابزارای دسته دوم هستیم ... یعنی دست و پا و معده و روده و اینا ... اون داخل هم غذا رو تبدیل به خون میکنن و چیزای دیگه و میفرستن به بقیه جاها ... آره خیلی پیچیده هستیم ...
نمی دونم چرا انقدر حس انتظار دارم این روزا ... انگار منتظر یه چیزی هستم ... یا حس میکنم باید دنبال چیزی بگردم ...
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه که بعضی اسمها از خانواده میشنوین که از دنیا رفتن یا به دنیا اومد
مدتی هست که پست نذاشتم و این جور اتفاقات توی بلاگ من معمولا پیش میاد ( اگه دنبال کننده قدیمی بلاگم باشین، میدونین ) . این بار سفر بودم و از دست هوای گرم تابستون به طبیعت و ییلاقات پناه بردم . این تصویر بالای صفحه هم یکی از مناظر اونجاست
وبلاگنویسی طعم قشنگی برای من داره، مخصوصا خاطرات قشنگی که سالها ازش برام به یاد موند و مجابم کرد که دوباره دست به قلم (کیبورد) بشم. حدود چهار ماه از آخرین مطلبی که توی این بلاگ نوشتم میگذره . بارها سعی کردم که بنویسم اما دستم به قلم نمیرفت
خب ... سوال مهمی هست ...
خیلی وقتا شنیدم که میگن ... و من هم تکرار کردم که : گذشته دیگه گذشت ... دیگه بهش فکر نکن ... آینده بهتری
بعضی مواقع نبود چیزهایی ( چیز می تونه شامل هر چیزی و هر کسی باشه ) یا بهتره که بگم حذف شدنشون از زندگی لازم به نظر میرسه اما هم داشتنشون گرون تموم میشه و هم نداشتنشون گرون تموم میشه .
یه سوالی بعضی مواقع یا شاید همیشه توی ذهنم تکرار میشه و اون این هست که « چرا زندگی بعضی مواقع انقدر خسته کننده میشه ؟ » . خب راستش دنبال جواب هستم ، کسی نظری نداره ؟
سلام به دوستان و آشنایان و بزرگان و خوانندگان .
تحت تاثیر قرار گرفتن یا الهام گرفتن ؟ به نظرم، پاسخ به این سوال کمی سخت هست اما مرزها همیشه وجود دارند .
سلام دوستان قدیم و جدید ...
امروز فکر کنم مناسب سه ماه آپ نشدن بلاگم هست ... خخخ