پیشنهادهای آسمانم
مهم نیست که راه چقدر دشوار است و در کتیبهی ما، چه مجازاتهایی رقم خورده است. من راهبر سرنوشت خویشم، من ناخدای روح خویشم. ـ تا به حال به ناخدا فکر کردین؟! فردی که میان دریاها و اقیانوسهایی که تا چشم کار میکنه، آب هست، راه خودشون رو پیدا میکنن.
سپیده که سربزند در این بیشهزار خزانزده، شاید دوباره گلی بروید شبیه آنچه در بهار بوییدیم. پس به نام زندگی، هرگز مگو هرگز - «پل الوار» - این دو جمله حرفهای زیادی در خودشون دارن اما نکتهای که من میخوام در موردش صحبت کنم، مفهوم امید هست.
بارها شده که مخالفت کردم و با مخالفت روبهرو شدم و این جمله در این باره هست: «از یک مخالفت کوچک نهراسید، به خاطر داشته باشید که بادبادک موفقیت همواره در برابر باد مخالف اوج میگیرد، نه باد موافق!». جالبه، نه؟! بحث ترس اینجا هم ادامه داره. اگر واقعا به چیزی که میخوای باور داری؟
این دیگه جمله نیست اما پاراگراف قصار میشه اسمش رو گذاشت: «پیروان هم زمانی مایل به پیروی هستند که مطمئن باشند رهبر آنها دارای یک هدف اصلی و معین است و برای رسیدن به آن شهامت انجام هر کاری را دارد. حتی یک اسب متمرد هم اگر بداند که اسب سوارش یک هدف اصلی و معین
جملهای که امروز من رو به خودش جذب کرد، در مورد ترس هست، «یک ذهن ایستا مکان مناسبی برای رشد و نمو ترس است». هیچ کاری نکردن رو اصلا نمیپسندم. حس راکد بودن و حرکت نکردن. وقتی توی یه حباب خودت رو محصور میکنی، ذهنت ایستا میشه.
از این به بعد میخوام در مورد جملات قصاری که برام جذاب بودن و در کتابها یا جاهای مختلف دیدم، صحبت کنم. به نظرم بعضی جملات باید بیشتر در موردشون حرف زد و بهشون فکر کرد. جملهی امروز من اینه: «تعقیب کسی که خیال فرار دارد، بیفایده هست».
همیشه ماه تیر برای ما ماه خاصی بوده. از این نظر که آغاز فصل تابستان و از طرفی هم ماه کنکور هست. آخر هفتهی آینده برای خیلی از دوستان ما، اتفاق سرنوشتسازی میافته. لحظاتی سخت پر از استرس که معمولا خاطرات خوبی برای ما به جا نمیذارن، مگر اینکه آمادگی لازم
این داستان من در دنیایی موازی هست. دنیایی که همین حالا در ذهن من، تصور شد و شکل گرفت، حالا میخواهم که به آنجا سفر کنم و از آنجا بگویم. چشمانم را میبندم و بعد از مکثی کوتاه، چشمانم را باز میکنم. روی تختی دراز کشیدهام. بوی شکوفههای سیب و گیلاس به مشامم میآید.
تا حالا به ماشینهایی که از کنارتون میگذرن دقت کردین؟ یک یا چند انسان که درون یک قالب به اسم خودرو، ماشین، پراید و ... در حال حرکت هستن. وقتی به این صحنه فکر میکنم، خودم رو میبینم. من مثل همان خودرو هستم، قالبی که در حال حرکتم و یک یا سری چیزهایی درون این قالب هست.
چقدر یک انسان میتونه بزرگوار باشه که با عشق و علاقه، کارهای ارزشمندش رو به رایگان برای استفاده آزاد همه، منتشر کنه. فونتهای ساحل، وزیر و بسیاری دیگر که امروز ما روی قالبهامون داریم به رایگان و راحتی استفاده میکنیم، ساختهی دست صابر راستیکردار عزیز هستن.
مشغول خواندن کتاب قلعه حیوانات، ترجمه خانم زهرا آلوشی بود. کتاب ترجمهی روان و مناسبی داشت اما ویژگی جالب دیگری که کتاب داشت این بود که دوزبانه بود. به زبان اصلی کتاب کاری نداشتم و با زبان فارسی شروع کرده و پیش رفتم تا اینکه به قسمتی
وقتی که نگاهی از بالا به پایین نسبت به زندگی خودم میکنم، میبینم اون چیزی که میخواستم نشد. قبلا در مورد نگاه کودکانه من به آینه و تصور آینده صحبت کردم اما به غیر از تصور چهرهی آینده، به نکات ریز دیگری هم فکر کردم که به چشم نیومدن. چیزی مثل این که آیا من آینده،