امروز که توی مترو بودم، مردی با موهای ژولیده و جو گندمی دیدم. این مرد من رو یاد گینتاما انداخت (هنوز دارم میبینم). خیلی چهره جالبی برام داشت و سعی میکردم جزئیات بیشتری از این فرد به دست بیارم. یک کوله پشتی و دوتا پلاستیک گوجه و طالبی دستش بود.
شاید باورتون نشه، اما بالاخره تونستم انیمه گینتاما رو شروع کنم. سالها بود که از دیدن این انیمه امتناع میکردم، چرا که احساس به هم ریختگی و بی محتوایی نسبت به صحنههای مختلفی که ازش دیدم داشتم. در ضمن کاراکترهای مسخرهای هم داشت و در مجموع حدود ۴ سال بود که
یکی بود ... یکی نبود ... به جز وبلاگنویسا هم کسی نبود. به ایستگاه شهید بهشتی رسیدم ... دختری با شال سبز دیدم. در کنارش بود پسری امید نام. سلامی کردم و نشانی دادم. حالا انقدر ادبی هم نبود. دوستمان محمدحسین، سپس استیو، آقاگل و کم کم بقیه دوستان
چه روزهای خوبی از سال که با نگرانی در حال طی شدن است. من به عنوان یک مجرد باید نسبت به هزینههای خودم بی درد باشم اما واقعا توان خرید ندارم. انگار دوران قحطی آمده یا وقت آن است که بیش از این درد فقرا را درک کنیم. نمیدانم حکمت حضورم
چقدر دوست دارم حتی که شده یک خط هم اینجا بنویسم. سال نو رسید و حس نو نرسید. چقدر وبلاگنویسی حس زیبایی داره چرا که هر روز در رویای نوشتن پستی و گپ و گفتی با دوستان هستم. هر روز میخواهم با تمام دل بنویسم و افکار و ایدههام رو به اشتراک بذارم.
حدودا یک سال و چند ماه پیش بود که سرویس میهنبلاگ برای همیشه تعطیل شد. روزهای واقعا بدی بود چرا که انگار آثار نسلی از نویسندگان و طیف وسیعی از علاقمندان به دنیای وب در حال نابودی بود. همان زمان بنده در قالب پستی با عنوان « پشتیبان گیری از وبلاگهای میهن بلاگ » تلاش کردم
این روزها با این که هوا گرمتر شده، اما هنوز احساس سرما میکنم. مخصوصا روی انگشت پاهام احساس سوزش خاصی دارم. این احساس منو میبره به تابستان، زمانی که انقدر هوا گرمه، که دلم میخواد هیچ لباسی به تن نداشته باشم و از شدت عرق به یک جای خنک پناه ببرم.
امروز باید بگم که حسابی حالم گرفته شد. میخواستم اسکریپتی برای بک آپ گرفتن از چندتا فولدر بنویسم که زمان اجرا چندتا از مهمترین فولدرهام رو حذف کردم. وقتی توی محیط شل چیزی رو حذف میکنین، به صورت عادی میشه گفت که باهاشون باید خداحافظی کنین
امروز صبح که بیدار شدم، پشت پردهی پنجرهام صحنهی جالبی رو دیدم. ماشینهایی که یخ بسته بودن و برف روی اونها نشسته بود. زمین تقریبا سفید شده بود دریغ از این که من توی این فکر بودم که هوا همیشه یه شکله و همینطور خشک و یه شکله. بعضی مواقع چقد مغرور میشم،
این روزها زندگیم شده صبح ساعت ۴ بیدار شو، صبحانه بخور و زود باش به اتوبوس برس و برو سر کار. کار کن و ساعت ۴ برس خونه و یه چیزی بخور و یه کم به کارها برس و زودی بخواب که ساعت ۴ صبح فردا بیدار بشی. زندگی از رنگ و حس و حالش میافته. وقتی صبح سوار اتوبوس میشم، سوار مترو میشم،
وقتی برنامهای میریزم و از برنامههام هم جلو میوفتم حس خوبی بهم دست میده. اصلا برنامهریزی حس خوبی بهم میده. وقتی یه روز برنامهریزی نکنم این حس بهم دست میده که الانه وقتم تموم شده. درکی از این که چقدر زمان برای انجام کارهام دارم و این اطمینان که آیا به کارام میرسم یا نه رو یک
میدونم هر چیزی یه دلیلی داره اما هیچ وقت بهش فکر نمیکردم. تا حالا به این نقطه رسیدین ؟ نقطهای که اصلا فکرش رو نمیکردین اما شد. این مدت به شدت درگیر بودم، چه از نظر فکری و چه از نظر زمانی. زندگی مجردی مفهوم همکاری و تقسیم وظایف در خانواده رو برام روشنتر کرد.