بهار امسال در شمال با باران آغاز شد. اما همین که باران تمام شد، دنیایی از زیبایی رو نمایان کرد. کوههای پر از برف و شکوفههای سرحال مثل ستاره میدرخشیدن. درختها تا ارتفاع مشخصی، لباس سبز خوش رنگی پوشیدن وپرندهها موسیقی متن زیبایی برای این تصاویر مینواختن.
فقط یک روز از سال ۱۴۰۱ مانده و به نظرم زمان خوبیه برای جمعبندی این سالی که بر من گذشت. اما قبل از این که سراغ جمعبندی برم، میخوام در پیرو پست قبلی، بهبودهای محیط نوشتاریم رو ذکر کنم، شاید به درد شما هم خورد و به کمک هم قدمهای مهمی برای بهتر نوشتن برداریم.
از پست قبلی تا به الان قصد نوشتن در اینجا رو داشتم اما هر دفعه که میخواستم بنویسم، حس و حالش میرفت. میدونم که وبلاگنویسی به این چیزها نیست و خودم رو یک وبلاگنویس واقعی نمیدونم، اما به عنوان یک وبلاگنویس غیر حرفهای متوجه شدم که هر چقدر هم
قبل از اینجا، در بلاگفا، بلاگ اسکای و مکانهای آنلاین دیگهای که به یاد نمیارم، وبلاگنویسی میکردم. مینوشتم و بعد از مدتی رها میکردم و جای دیگری شروع میکردم. اما بعد مدتی تصمیم گرفتم در بلاگفا بمونم ( باید بگم که اون موقع بیان با دعوتنامه عضوگیری میکرد).
ای کاش من جادی بودم. میدونم جادی بودن کار هر کسی نیست، اما خیلی زیباست. این که یک دفعه بریزن توی خونت و با وحشت تمام ابزارکهات رو بگیرن جمع کنن و خودت رو جلوی خانوادت دستگیر کنن و بندازن زندان و بازجویی بشی و آخرش اینطور بخندی؟! ... واقعا جادی بودن کار هر کسی نیست.
دیگر توانی برای نوشتن ندارم. نمیدانم از چه بگویم و چگونه بگویم. دلم پر خون، دستانم لرزان و روحم خشمناک است. این روزها بسیاری از ما دل شکسته و خشمناکیم، بسیاری هم منفعل و منتظریم. ای کاش دلهایمان برای آزادی، یکدل شوند و فردای زیباتری را بسازیم و شوق زندگی و
سریال ارباب حلقهها هم بالاخره شروع شد. بعد از حدود ۴ سال از اعلام ساختش. چند ماه قبل از این که سریال پخش بشه، به کمک این کانال یوتیوب، داستانهای کتابش رو به صورت کلی گوش دادم. تقریبا سالهاست که کتابهای زبان اصلیش رو دانلود کردم و دارم اما هر بار که میخوام شروع کنم،
مدتی هست که پستی منتشر نمیکنم. اینطور نیست که علاقهای به وبلاگنویسی دیگه ندارم بلکه زندگی «روی روالی» ندارم. در واقع سربازی در خدمت این کشور هستم. قبلا اختیارم دست خودم بود اما وقتی که در خدمت باشین، اختیارتون دیگه دست خودتون نیست و یا دقیقتر بگم، محدوده اختیارات کمتر میشه.
کرونا بیماری موذی و عجیبی است. این بیماری طی یک شبانه روز بر من غالب شد و ناگهان احساس ضعف و خستگی خاصی کردم. سر و دقیقا مغزم به شدت شروع به درد گرفتن کرد. احساس عجیبی مثل این که کسی با چاقو در حال برش مغزم است و یا جرقههای ناگهانی برق به سرم اصابت میکنند.
تا حالا شده حس کنین یه چیزی از درون داره شما رو غلغلک میده؟ این همون حسی هست که برای دیدن یک سریال یا فیلم یا مجموعهای دارم. و این محدود به فیلم و سریال و انیمه نمیشه، در حقیقت باید بگم، کار قشنگی برای انجام دادن داشته باشم.
تا حالا شده سوار اتوبوس یا مترو شده باشین و پیرمرد یا پیرزنی ایستاده و یا خانمی رو در قسمت مردانه ببینین و با خیال راحت به نشستن ادامه بدین؟ برای من که تقریبا هر روز سوار هم اتوبوس و هم مترو میشم، حس بسیار ناخوشایندی داره. احساس میکنم یه چیزی توی گلوم گیر کرده
آدمهای خوب و بد در هر شغل و زمینه ای پیدا میشن. زمین به دور خورشید میچرخه و فصلهای مختلفی رو به وجود میاره و زندگی هم بالا و پایین داره. این نظمها به پیش میرن، آدمها میمیرن و به دنیا میان اما این وسط اگر یکی اشتباه کنه چی؟ یک نفر چرخه رو بهم میزنه و باعث آسیب بشه.