پیشنهادهای آسمانم
یکی بود ... یکی نبود ... به جز وبلاگنویسا هم کسی نبود. به ایستگاه شهید بهشتی رسیدم ... دختری با شال سبز دیدم. در کنارش بود پسری امید نام. سلامی کردم و نشانی دادم. حالا انقدر ادبی هم نبود. دوستمان محمدحسین، سپس استیو، آقاگل و کم کم بقیه دوستان
چه روزهای خوبی از سال که با نگرانی در حال طی شدن است. من به عنوان یک مجرد باید نسبت به هزینههای خودم بی درد باشم اما واقعا توان خرید ندارم. انگار دوران قحطی آمده یا وقت آن است که بیش از این درد فقرا را درک کنیم. نمیدانم حکمت حضورم