پیشنهادهای آسمانم
امروز باید بگم که حسابی حالم گرفته شد. میخواستم اسکریپتی برای بک آپ گرفتن از چندتا فولدر بنویسم که زمان اجرا چندتا از مهمترین فولدرهام رو حذف کردم. وقتی توی محیط شل چیزی رو حذف میکنین، به صورت عادی میشه گفت که باهاشون باید خداحافظی کنین
امروز صبح که بیدار شدم، پشت پردهی پنجرهام صحنهی جالبی رو دیدم. ماشینهایی که یخ بسته بودن و برف روی اونها نشسته بود. زمین تقریبا سفید شده بود دریغ از این که من توی این فکر بودم که هوا همیشه یه شکله و همینطور خشک و یه شکله. بعضی مواقع چقد مغرور میشم،
این روزها زندگیم شده صبح ساعت ۴ بیدار شو، صبحانه بخور و زود باش به اتوبوس برس و برو سر کار. کار کن و ساعت ۴ برس خونه و یه چیزی بخور و یه کم به کارها برس و زودی بخواب که ساعت ۴ صبح فردا بیدار بشی. زندگی از رنگ و حس و حالش میافته. وقتی صبح سوار اتوبوس میشم، سوار مترو میشم،
وقتی برنامهای میریزم و از برنامههام هم جلو میوفتم حس خوبی بهم دست میده. اصلا برنامهریزی حس خوبی بهم میده. وقتی یه روز برنامهریزی نکنم این حس بهم دست میده که الانه وقتم تموم شده. درکی از این که چقدر زمان برای انجام کارهام دارم و این اطمینان که آیا به کارام میرسم یا نه رو یک
میدونم هر چیزی یه دلیلی داره اما هیچ وقت بهش فکر نمیکردم. تا حالا به این نقطه رسیدین ؟ نقطهای که اصلا فکرش رو نمیکردین اما شد. این مدت به شدت درگیر بودم، چه از نظر فکری و چه از نظر زمانی. زندگی مجردی مفهوم همکاری و تقسیم وظایف در خانواده رو برام روشنتر کرد.
سوار مترو بودم که یک دفعه با خودم گفتم، «برم ببینم اصلا شرکت بیان کجاست». از قبل صفحهی شرکت گروه راهبرد بیان رو توی سایت رسمیو بررسی کرده بودم و حس و حال پیاده روی و ماجراجویی من هم فعال شد. به هر حال این شد که رفتم تا شرکتی که سالهاست
هر جور که دارم حساب میکنم از رابط کاربری بیان لذت نمیبرم. این حس رو بیشتر از همه در صفحهی کوچیک موبایل تجربه میکنم و اصلا لذت خوندن رو از آدم میگیره. یاد سیر این روزهای دنیا به سمت بدتر شدن میوفتم که به جای این که بیایم و
در این فکرم که چطور میشه یادداشت جمع کرد و به سریعترین و راحتترین راه یه برک بنویسم. مثلا یه وقتایی هست یه چیزی به ذهنم میاد که جالبه ... باید بیام روی مرورگر و تب وبلاگ و بیان و ایجاد مطلب یا مطلب قبلی رو باز کنم و این عملیات خسته کنندهای میشه بعد چندی.
می خوام بنویسم اما در قالب موضوعات و سبک نوشتاریم نمیگنجه. روزها پشت سر هم میگذره ولی دست و دلم به نوشتن نمیره. کمی که فکر کردم متوجه محدودیت های ذهنیم شدم و عملا زمان نوشتن رو بیهوده از دست میدم. وبلاگنویسی یه سبک زندگیه و باید کاری کنم.