دیگر توانی برای نوشتن ندارم. نمیدانم از چه بگویم و چگونه بگویم. دلم پر خون، دستانم لرزان و روحم خشمناک است. این روزها بسیاری از ما دل شکسته و خشمناکیم، بسیاری هم منفعل و منتظریم. ای کاش دلهایمان برای آزادی، یکدل شوند و فردای زیباتری را بسازیم و شوق زندگی و
سریال ارباب حلقهها هم بالاخره شروع شد. بعد از حدود ۴ سال از اعلام ساختش. چند ماه قبل از این که سریال پخش بشه، به کمک این کانال یوتیوب، داستانهای کتابش رو به صورت کلی گوش دادم. تقریبا سالهاست که کتابهای زبان اصلیش رو دانلود کردم و دارم اما هر بار که میخوام شروع کنم،
مدتی هست که پستی منتشر نمیکنم. اینطور نیست که علاقهای به وبلاگنویسی دیگه ندارم بلکه زندگی «روی روالی» ندارم. در واقع سربازی در خدمت این کشور هستم. قبلا اختیارم دست خودم بود اما وقتی که در خدمت باشین، اختیارتون دیگه دست خودتون نیست و یا دقیقتر بگم، محدوده اختیارات کمتر میشه.
کرونا بیماری موذی و عجیبی است. این بیماری طی یک شبانه روز بر من غالب شد و ناگهان احساس ضعف و خستگی خاصی کردم. سر و دقیقا مغزم به شدت شروع به درد گرفتن کرد. احساس عجیبی مثل این که کسی با چاقو در حال برش مغزم است و یا جرقههای ناگهانی برق به سرم اصابت میکنند.
تا حالا شده حس کنین یه چیزی از درون داره شما رو غلغلک میده؟ این همون حسی هست که برای دیدن یک سریال یا فیلم یا مجموعهای دارم. و این محدود به فیلم و سریال و انیمه نمیشه، در حقیقت باید بگم، کار قشنگی برای انجام دادن داشته باشم.
تا حالا شده سوار اتوبوس یا مترو شده باشین و پیرمرد یا پیرزنی ایستاده و یا خانمی رو در قسمت مردانه ببینین و با خیال راحت به نشستن ادامه بدین؟ برای من که تقریبا هر روز سوار هم اتوبوس و هم مترو میشم، حس بسیار ناخوشایندی داره. احساس میکنم یه چیزی توی گلوم گیر کرده
آدمهای خوب و بد در هر شغل و زمینه ای پیدا میشن. زمین به دور خورشید میچرخه و فصلهای مختلفی رو به وجود میاره و زندگی هم بالا و پایین داره. این نظمها به پیش میرن، آدمها میمیرن و به دنیا میان اما این وسط اگر یکی اشتباه کنه چی؟ یک نفر چرخه رو بهم میزنه و باعث آسیب بشه.
امروز که توی مترو بودم، مردی با موهای ژولیده و جو گندمی دیدم. این مرد من رو یاد گینتاما انداخت (هنوز دارم میبینم). خیلی چهره جالبی برام داشت و سعی میکردم جزئیات بیشتری از این فرد به دست بیارم. یک کوله پشتی و دوتا پلاستیک گوجه و طالبی دستش بود.
شاید باورتون نشه، اما بالاخره تونستم انیمه گینتاما رو شروع کنم. سالها بود که از دیدن این انیمه امتناع میکردم، چرا که احساس به هم ریختگی و بی محتوایی نسبت به صحنههای مختلفی که ازش دیدم داشتم. در ضمن کاراکترهای مسخرهای هم داشت و در مجموع حدود ۴ سال بود که
یکی بود ... یکی نبود ... به جز وبلاگنویسا هم کسی نبود. به ایستگاه شهید بهشتی رسیدم ... دختری با شال سبز دیدم. در کنارش بود پسری امید نام. سلامی کردم و نشانی دادم. حالا انقدر ادبی هم نبود. دوستمان محمدحسین، سپس استیو، آقاگل و کم کم بقیه دوستان
چه روزهای خوبی از سال که با نگرانی در حال طی شدن است. من به عنوان یک مجرد باید نسبت به هزینههای خودم بی درد باشم اما واقعا توان خرید ندارم. انگار دوران قحطی آمده یا وقت آن است که بیش از این درد فقرا را درک کنیم. نمیدانم حکمت حضورم
چقدر دوست دارم حتی که شده یک خط هم اینجا بنویسم. سال نو رسید و حس نو نرسید. چقدر وبلاگنویسی حس زیبایی داره چرا که هر روز در رویای نوشتن پستی و گپ و گفتی با دوستان هستم. هر روز میخواهم با تمام دل بنویسم و افکار و ایدههام رو به اشتراک بذارم.